جدول جو
جدول جو

معنی خشک خوی - جستجوی لغت در جدول جو

خشک خوی
(خُ)
بدخوی، متکبر. (یادداشت بخط مؤلف) : و بدخوی و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشک آخور
تصویر خشک آخور
آخوری که در آن کاه و جو نباشد، کنایه از زندگی فاقد چیزی برای خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک رود
تصویر خشک رود
دره یا رودخانه ای که جریان آب در آن قطع شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک نای
تصویر خشک نای
حنجره، عضوی غضروفی که در وسط گردن قرار دارد و حاوی تارهای صوتی است، نای گلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک خونی
تصویر اشک خونی
اشک آمیخته با خون، اشکی که از سوز دل و از اندوه بسیار فرو می ریزد، اشک خونین، اشک سرخ، اشک حنایی، اشک گلگون، اشک جگرگون، اشک خون آلود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک پی
تصویر خشک پی
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، نافرّخ، شمال، نحس، شنار، سبز پا، نامبارک، بدیمن، نامیمون، منحوس، مشوم، مرخشه، بدقدم، بداغر، تخجّم، بدشگون، پاسبز، سبز قدم، میشوم، سیاه دست
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
چوب خشک. (ناظم الاطباء). چوبی که خشک شده باشد. مقابل چوب تر
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است:
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خَ شِ)
بدخو. تندخو. بداخلاق. عصبانی:
از آن در خرقۀ آدم خشن خویی که در باطن
مرقعدار ابلیسی ملمعپوش شیطانی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ / پِ)
مردم نامبارک شوم قدم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بدقدم. (یادداشت بخط مؤلف) :
از خشک پیانت نشمارند در این راه
در آب نشان بر کف پا آبله ای چند.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نیک خو، رجوع به نیک خو شود:
به شاه جهان گفت کای نیک خوی
مرا چهر سام آمده ست آرزوی،
فردوسی،
بدو گفت آمد گه آرزوی
بگویم ترا ای زن نیک خوی،
فردوسی،
بدو گفت کای مادر نیک خوی
بنگزینم این راه بر آرزوی،
فردوسی،
ایزد این دولت فرخنده و پاینده کناد
بر تو ای نیک دل نیک خوی نیک سیر،
فرخی،
ای نیک نام ای نیک خوی ای نیک دل ای نیک روی
ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاک دین،
فرخی،
بر خویش ازپی آن گفتم کامروز چو من
کس نداند خوی آن نیک خوی راد رزین،
فرخی،
ازین بنده نوازی و ازین عذرپذیری
ازین شرمگنی نیک خویی خوب خصالی،
فرخی،
دیرخواب و زودخیز و تیزگرد و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاک زاد و نیک خوی،
منوچهری،
آزاده طبع و پاک نهاد و مجرد است
نیکوخصال و نیک خوی است وموحد است،
منوچهری،
چنین گفت صاحبدل نیک خوی
که سهل است ازین بیشتر گو بگوی،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
ملک خو:
عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 423).
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر
گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی.
سعدی.
کسی کو کم از عادت خویش خورد
بتدریج خود را ملک خوی کرد.
سعدی (بوستان).
رجوع به ملک خو شود
لغت نامه دهخدا
(گُ پَرْ وَ)
رشک خورنده. حسود و رشک برنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خوشخوی، خوش خلق، آنکه خلق نکو دارد:
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر،
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان نشتا شهرستان شهسوار، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و یک هزارگزی جنوب شوسۀ شهسوار به چالوس. محصول آن برنج و شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در کتاب استرآباد و مازندران رابینو قسمت انگلیسی این نام ’خشک بر’ آمده است. رجوع به خشک بر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خار خشک، آهنی که در بیابان در راه دشمن ریزند تا مانع از عبور سوار و پیاده گردد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ خُ فَ / فِ)
قحاب. سرفۀ خشک. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُیْ)
نام یکی از بخشهای سه گانه شهرستان خوی است که در حومه شهر قرار دارد.
موقعیت جغرافیایی این بخش متغیر می باشد قسمتی از دهستانهای اواوغلی و فرورق و رهال جلگه ای و بقیه کوهستانی است بخش حومه از شمال به قره ضیاءالدین و شهرستان ماکو و از جنوب ببخش سلماس واز خاور ب شهرستان مرند و از باختر بمرز ترکیه محدوداست. هوای آن دو قسم است قسمتهای کوهستانی و مرزی سردسیر و قسمتهای داخلی و جلگه ای معتدل و مالاریایی است این بخش از هفت دهستان بشرح زیر بوجود آمده: اواوغلی، ولدیان، رهال، قطور، فرورق، سکمن، الند. از 212 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. قراء مهم آن: اواوغلی، ولدیان، رهال، قطور، فرورق، الند و زورآباد است. محصولات عمده این بخش عبارتند از: غلات و زردآلو و توتون و پنبه و برنج و حبوبات. شغل اهالی در بخش های کشاورزی زراعت و در کوهستانها گله داری است ولی در همه دهها اغنام و احشام نگاهداری میشود. صادرات این بخش زردآلو و پنبه و روغن و حبوبات و غلات و پشم و توتون است و راههای عمده آن راه شوسۀ ارومیه ماکو خوی مرند به جلفاست و راه نیمه شوسۀ خوی به سیه چشمه و پیراحمد کندی و مرز ترکیه می باشد و علاوه بر این راههادارای راههای ارابه رو به قراء بزرگ نیز هست بخش حومه 10 دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رود خانه خشک. رودخانه ای که آب آن بند آمده است: و ایشان را (مردم سرخس را) یکی خشک رود است که اندر میان بازار می گذرد و به وقت آب خیز اندر او آب رود و بس. (حدود العالم). و ایشان را (مردم بزده را به ماوراءالنهر) یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود وبیشتر آبشان از چاه ها و دولابهاست. (حدود العالم).
بزرگوارا که شهر عزت تست
چه شهر عالم کبری نه عالم صغری
از آنکه عالم صغری ز خشک رودش خود
نباشد الا عضوی کمینه از عضوی.
ابوالفرج رونی.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
، رود که قسمی آلت موسیقی بوده است:
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدین تری که بر گفتم برودی.
نظامی.
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود.
نظامی.
شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست
گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست
بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد
گفتم بلی نشان عصا این بود رواست.
سید حسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
گول. احمق. بی شعور. نادان:
گاو خرف خوی خرطبیعت نادان
جز که ز پهلوی خود کباب نیابد.
ظهیر
لغت نامه دهخدا
آنکه بر یک چیز قیام نداشته باشد بلکه در هر زمانی تلون پدید آورد، (آنندراج) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) :
توانم که من با تو ای خام خوی
کنم پختگی گردم آزرم جوی،
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان الند بخش حومه شهرستان خوی واقع در 76 هزارگزی شمال باختری خوی، این ده را راه ارابه رو است، ناحیه ای است کوهستانی، آبادی آن در دره قرار دارد، آب و هوای آن سرد ولی سالم میباشد، سکنۀ آنجا 18 تن که بزبان کردی متکلم و بمذهب سنی متدینند، آب این دهکده از چشمه و رود یکماله است و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ / تِ)
خورندۀ خاک. کسی که خاک خورد. مجازاً کسی که توجه به امور پست کند. کسی که نظر بدنیا کند:
نئی ای خاک خور آگه که هر کس خاک خور باشد
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش براوبارد.
ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
، وصف جامه ای که رنگ خاک و غبار بر آن پدید نیاید چه خود هم رنگ خاک و غبار است
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ)
اشک خونین. اشک سرخ. و رجوع به اشک پیازی و اشک جگرگون و اشک حنائی و اشک خون آلوده و اشک خونین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشک خونی
تصویر اشک خونی
اشک سرخ، اشک خونین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرف خوی
تصویر خرف خوی
گول، احمق، بی شعور، نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک پی
تصویر خشک پی
بد قدم، شوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک نای
تصویر خشک نای
حلقوم
فرهنگ واژه فارسی سره
خوش خوان خوش صدا
فرهنگ گویش مازندرانی
خاشکه موس
فرهنگ گویش مازندرانی
چوپانی که از گوسفندان آبستن نگهداری کند
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن، از توابع دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
خشک شده
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نفرین به معنی خشک شوی
فرهنگ گویش مازندرانی
میان استخوان دو کتف، خوش خبر
فرهنگ گویش مازندرانی